menu

ثبت آگهی رایگان

زمین های آباء و اجدادی

دعوا شده، با بیل و چوب دارن همدیگر رو می زنن! این را احمد، پسر مش رحمان که روبه روی خانه مان ایستاده، می گوید. او درست دم در ایستاده و دل دل می زند. آقا جان که دارد باغچه دور حیاط را شخم می زند، بیل را از توی خاک بیرون می آورد و همان طور بیل به دست، به طرفش می رود و می گوید: چی چی گِی ری؟ احمد که هنوز قفسه سینه اش تکان تکان می خورد، دستش را به طرف بالا محله دراز می کند و می گوید: عمو رحیم نمی دونی چه طور دارن هم دیگرو می زنن. خوب گوش بدی، صداشون رو می شنوی. آقا جان بیل را کنار باغچه می اندازد و کف دست هایش را به پیژامه اش می مالد و چند قدم به طرف او می رود. -: باز که تی حرف رو تکرار کنی، پسر جان! کتابم را کنار پشتی می گذارم و بلند می شوم و روی پله بالایی می ایستم. از همان جا داد می زنم: کی با کی دعواش شده؟ نگاهش را از راه آسفالته بالا محله که مثل ماری سیاه و بزرگ پر پیچ وتاب از کوه بالا رفته، برمی دارد و چشم در چشم من می گوید: بالا محله ای ها و شهری ها. آقا جان نیشخند می زند مثل اولین بار که شنید، می خواهند جاده دهات ارتفاعات را آسفالت کنند. نیشخندش کوتاه بود؛ اما غرغرهایش طولانی. یک پایش شورای محل بود و پای دیگرش قهوه خانه سرجاده. عادت مردهای ده بود که غروب ها آنجا دور هم جمع شوند. تابستان ها حتی آنهایی که دیگر مدت ها بود زمین هایشان را رها کرده و به شهر رفته بودند، به ده برمی گشتند و جمعشان پرشورتر و پرخبرتر می شد. آقا جان که دیر می آمد خانه، مادر می خندید و زیر گوشم، می گفت: چه عجب یه چیزی دل آقاجانت را از باغ و بولاغ کند! احمد به طرف خانه شان می دود. آقا جان خم می شود به طرف بیرون. دو دستش را کنار دهانش می گذارد. داد می زند: چی سر؟ انعکاس صدایش که به کوه خورده، برمی گردد. همراه صدای او، صدای احمد هم شنیده می شود: عمو رحیم، فکر کنم سر آب. آقاجان بیرون می رود. می چرخد به طرف بالا محله. دستش را به پرچین تکیه می دهد. نفس عمیقی می کشد و چشم می دوزد به خانه های جورواجور روی دامنه و بالای تپه. من هم بیرون می روم. درس و امتحان از سرم پریده، اگر این دعواها باعث شود بخورد تو سر قیمت زمین های ده، تمام نقشه هایم بر آب می رود. چه قدر به آقا جان گفتم، حالا که این زمین ها را خوب می خرند، بفروش برویم شهر؛ اما او آن قدر غضبناک نگاهم می کرد که انگار دارند جانش را می گیرند. این چندساله هرچند وقت یک بار پاچه های گلی شلوار آقا جان و کمر خمیده مادر را بهانه می کنم و جمله تکراری ام را می گویم: تا کی می خوای خودت و این پیرزن رو خسته کنی تا این همه باغ و بیجار رو سر و سامون بدی. یک کم به دور و برت نگاه کن! او همیشه حتی وقت هایی که آب کافی به شالیزار نمی رسد و گرما خوشه های نارس برنج را زودتر از موقع زرد می کند، می گوید: زمین آبا و اجدادیم را وِلَ کُنُم، کُی بُشوم. از دور سقف های حلبی خانه های ویلایی شهری ها خوب دیده می شود. دیگر خانه ای با سقف پوشیده شده از ساقه های برنج دیده نمی شود. بیشتر خانه های کاه گلی و چوبی ده خراب شده اند، یا تک و توکی هم که مانده اند، پشت دیوارهای بلند ساختمان های شیک شهری ها، گم و گورند. ناهید نیک بین

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 237

فهرست مطالب شماره 237

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×