menu

ثبت آگهی رایگان

مهندسی مادر برای آقای مهندس

ساعت هاست که برق اتاق را خاموش کرده و روی تخت دراز کشیده ام. درست از سر شب، بعد از این که مادر با آب و تاب از دیدن دوست قدیمی اش پری گفت و از شانسی که در خانه من را زده است. خوشحالی را تو نگاهش می دیدم وقتی به این جمله رسید که پسرش شرکت فنی ، مهندسی دارد و او خواسته پری خانم از پسرش بخواهد برای من درآنجا کاری دست و پا کند. وقتی تلفن زنگ زد و مادر بعد از کلی قربان صدقه رفتن پری خانم گوشی را گذاشت، آنقدر ذوق زده به من نگاه کرد وآقا مهندس ، آقا مهندس گفت که روم نشد حرفم را که سال هاست روی دلم مانده ، به زبان بیاورم. روی تخت هر چه غلت می زنم خوابم نمی برد، آن قدر فکرم این وَر و آن وَر می پرد که حتی نمی توانم روی آهنگ هایی که تو گوشم دنگ دنگ می کنند تمرکز کنم. چه قدر آرام می شدم روزهایی که با پدر سر کار می رفتم. وقتی او ماله را روی گچ های پاشیده شده بر دیوار می کشید، کنارش می ایستادم و دل دل می کردم که او بگوید: خوب نگاه کردی؟ و من زودی می گفتم: آره یاد گرفتم. او ماله راکه می داد دستم و می گفت : دست به کار شو اوستا. ببینم چی کاره ای. انگار دنیا را به من می دادند. مادر اما همیشه غر می زد. -به جای اینکه بچّه رو تو خاک و خُل ببری، بفرستش کلاس. آرنجم را از روی صورتم بر می دارم . از لای درِ نیمه باز مادر را می بینم که روی مبل نشسته است. نیم رخش به طرف من است. لب هایش تند تند تکان می خورد، دست هایش به طرف روبه رو خم و راست می شود. حتما باز دارد با پدر جر و بحث می کند. او تو میدان دیدم نیست، حدس می زنم ، روی پتو نشسته و به پشتی تکیه داده است و پاهایش را ازدرد زانو دراز کرده است . وقت هایی که با او سرکار می رفتم، کمی که روی زانو می نشست، با آخ و اوخ بلند می شد و می گفت: بابا جون کار کردن جوهره هر مرده . پس مرد باید قوی باشه . من ازحرفش سردرنمی آوردم و حواسم به کنده کاری هایی بود که او روی گچ ها انجام می داد .هرشب پشت سرهم لیوان های شیری را که مادربرایم می آورد، سر می کشیدم تا هر چه زودتر مردی قوی بشوم. دوباره نگاهم می افتد به مادر. حرکت دست هایش تند ترشده. هنوز لب هایش می جنبد. از سرک هایی که به طرف اتاق من می کشد، یقین می کنم که موضوع بحث شان من باشم. با احتیاط گوشی را خاموش می کنم و هندز فری را با حرکت آهسته دست هایم، از گوشم در می آورم، تا صدایشان را بشنوم. -دیگه ادامه نده. بذارفردا در موردش حرف می زنیم. -باز داری طفره می ری ها ؟ -طفره چیه زن! حرف هامون رو می شنوه. خوابه خوابه بچّم. بی خودی بهونه نیار. -بهونم چیه زن! گفتی بذار درس بخونه، گفتم چشم. گفتی بچّه رو دنبال خودت راه ننداز، دوست ندارم اون مثل تو کارگر بشه، گفتم چشم. یک کلام گفتم این قدر برای چیزهایی که این پسر علاقه نداره خرج نکن، داد و بیداد راه انداختی که چشمت کور و دنده ت نرم ، وظیفته کار کنی و خرجش رو بدی، باز گفتم چشم. اما این بار دیگه کوتاه نمی یام. صدای مادر آهسته تر از پدر بلند می شود. -کوه کندی مگه. بد کردم یه مهندس تحویل جامعه دادم. منت چی رو سرمون می ذاری . پدرهای مردم کارخونه برا بچّه هاشون می خرند، این قدر، قُلدُرم، مُلدُرم در نمی آرند. -ای بابا چرا حالیت نیست زن! حرف من اینه که تکلیف این بچّه با خودش چیه؟ تا کی می خوای دنبالش باشی؟ بذار یک کم رو پای خودش وایسه. -مگه رو پای تو وایستاده؟ مگه حالا کم کسیه؟ کلی زحمت کشید تا شد مهندس، تو برو غصه خودت رو بخور که آدم روش نمی شه جایی بگه چی کاره ای؟ -لااله الاالله. خسته و کوفته ام زن، چرا این قدرسر به سرم می ذاری؟ این بچّه فقط یه مدرکِ لیسانس داره که اون رو هم به زور گرفته. حرفی هم توش نیست، توان بچّه این قدر بوده. بذار یه دفعه بشینیم درست حسابی باهاش حرف بزنیم ببینیم خودش می خواد چه تصمیمی بگیره. صدای هق هقِ مادر بلند می شود. پدر اما هنوز دارد حرف می زند، این بار با لحنی آرام. -خانم من به خدا به خاطر خودت و خودش می گم. من که تا آخر عمر بالا سرتون نیستم آخه. مادر با صدایی که انگار از ته چاه بلند شده ، می گوید: این بار هم به خاطر من این کار رو بکن. دیگر صدای پدر را نمی شنوم. هر چه جمله هایشان را مرور می کنم، سر در نمی آورم که این بار قرار است پدر چه کاری برایم انجام بدهد. دقایقی می گذرد که سکوتشان با جمله های پدر شکسته می شود. طوری مهربان حرف می زند که انگار دارد بچّه ای را آرام می کند. همیشه بعد از گریه های مادر این طورمی شود. -خانمی ، حالا این شرکت، شرکتِ پسر دوستت رو می گم، چه شرکتی هست؟ -همین شرکت نقشه کشیِ. می گه رو ساختمون های بزرگ بزرگ کار می کنند. -خوب هم رشته فریبرزه که، پس مشکلشون کجاست؟ این طور که تو می گی اوضاعشون هم که روبه راست ، یه کم که بهش کار بدند ، دستش راه می افته و کار اون هارو هم راه می اندازه. -مشکل این جاست که بودجه ندارند. پری هم تو رودرواسی با من قبول کرد با پسرش حرف بزنه. همون اول هم گفت که دخل و خرج شرکت اون قدر نیست که کارمند بیشتر استخدام کنند. -اگه این بچّه بفهمه چی؟ -ازکجا می خواد بفهمه. یه شماره حساب می دم، تو هر ماه پول رو بریز به اون حساب و کارت نباشه. سپردم که به فریبرز بگه که اول با حقوق کم امتحانت می کنیم، اگه کارت خوب بود، ما هم خوب پول می دیم. حال و هوای مهندسی که بیفته تو سرش، زودی کار یاد می گیره. -خوب اون وقت ؟ -اون وقت تو خونه رو می فروشی و براش شرکت می زنی. احساس خفگی می کنم. بدنم داغ می شود. می خواهم از جا بلند شوم و داد بزنم ، اما نمی توانم. دلم می خواهد گریه کنم مثل بچّگی هایم . آن روزهای تابستانی که مادر دستم را می گرفت و دنبال خود می کشید تا زودتر به کلاس نقاشی و موسیقی و خط برسیم. تمام راه پایم را روی زمین می کشیدم وبی صدا گریه می کردم. هیچ وقت جرأت نمی کردم به مادر بگویم که این کلاس ها را دوست ندارم و دلم می خواهد کنار پدر باشم. سرکلاس تمام حواسم پیش پدر بود. به جای گوش دادن به حرف های مربی تو ذهنم با گچ شکل های مختلف می ساختم و اگر سرحال بودم بعضی از آن ها را روی بوم، نقاشی می کردم. یک چیزی درونم داد می زند، پاشوحرفت را بزن. همین امشب. اما نه مادر به اندازه کافی ناراحت است. پتو را روی صورتم می کشم . بالاخره حرفم را می زنم . شاید فردا ، شاید هم یک روز دیگر. ناهید نیک بین

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 231

فهرست مطالب شماره 231

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×