menu

ثبت آگهی رایگان

سبز، سیاه، قرمز

کد مطلب : 2977خورشید دارد غروب میکند. نور آفتاب کم جان شده ، اما هوا هنوز گرم است. پروانه آبپاشِ کوچک آبیرنگ را از گوشه آشپزخانه بر میدارد و آن را زیر شیر آب میگیرد. نگاهش به ظرف های نشسته شده ای است که روی کابینت انبارشده است. آب که از آبپاش سرازیر میشود و روی دستش میریزد ، شیر آب را میبندد و به طرف اتاق میرود. انتهای اتاق میایستد و در آهنی را باز میکند. نگاهش که به گلدان های روبه رو میافتد ، لبخند میزند و نفس عمیق میکشد و میگوید:« آخیش.»روزهایی که حال پدر بد میشود، او به گلدان ها آب میدهد. دیدنِ رنگ سبز گل ها خستگی را از تنش بیرون می کند و حرف زدن با آنها ، برای ساعتی او را از فکر و خیال در میآورد.-قربونتون برم، چی شدید واسه خودتون.این را میگوید و آبپاش را تا شانه هاش بالا میآورد و آن را خم میکند روی گلدان های سکوی بالایی. با دست دیگر برگ های خشک گل شمعدانی را میکند و همان جا توی گلدان میاندازد.این کار را از پدر یاد گرفته بود.پدر عصرها که از سرکار برمیگشت، کفش هایش که پودری سفیدرنگ رویش را پوشانده بود، میتکاند و لباسش را زودی عوض میکرد و به حیاط میرفت. پاهاش را تو پاشویه کنار حوض میشست. دستش را روی سوراخ شیلنگ میگذاشت و آب را به طرف درخت های توی باغچه میپاشید. پروانه از ترس آنکه پدر شیلنگ آب را به طرفش نگیرد و خیسش نکند ، به دیوار راهروی کوچک خانه اشان میچسبید و سرک میکشید تا پدر کارش تمام شود و او را به آغوش بگیرد و پرتش کند توی هوا و بگوید:« اگه تونستی یه دونه انگور بچین. » مادر که با جارو و خاک انداز میآمد تا برگ های روی زمین را جمع کند، بازیشان به هم میخورد.-برید کنار تا دسته گل های آقا رو جمع کنم.پدر او را روی زمین میگذاشت و میگفت:« چند بار بگم خانم، این برگ ها جذب زمین میشه و به طبیعت برمیگرده، جمعشون نکن. »پروانه انگشتش را روی برگ های حسنیوسف میکشد و پر صدا بازدم نفسش را بیرون میدهد. دلش میخواست مثل قدیم سرش را روی زانوی پدر بگذارد و زار بزند. همیشه او سنگ صبورش بود و با حرف هایش آرامش میکرد.-دنیا ارزش غصه خوردن ندارد، همیشه با خودت بگو این هم بگذرد. ببین چه قدر قشنگ درخت ها، بعد از چند ماه خشکی دوباره سبز میشوند.بهار که میشد، پدر با نگاه به جوانه های روی درخت ها این را میگفت و مادر غر میزد :« باز شاعر شد.»پروانه دوباره به آشپزخانه بر میگردد و آبپاش خالی را زیر شیر آب میگیرد و با خود میگوید:« فردا که از سر کار برگشتم، چیزهای اضافی و به دردنخور رو جدا میکنم ، یا می دمشون به کسی، یا می ذارمشون سر کوچه. » با آنکه میداند با این کار هم مشکلشان حل نمیشود، اما باز لب هایش شکل لبخند به خود میگیرد. آخرین گلدان را که آب میدهد، چشم هاش را ریز میکند و به تک تک گلدان ها نگاه میکند و میگوید:« هر جور شده جایی رو پیدا میکنم که شما هارو هم با خودمون ببریم. اگه شما نباشید، پدر دق می کنه.»پدر سرگرم رسیدگی به گل هاش که میشد، تمام درد و مرض هاش را از یاد میبرد. اما مادر سرش داد میکشید : « مرد مگه دستت درد نمی کنه که این قدر با آب و گل بازی میکنی؟ کم خاک وخل تو ریه هات کردی ؟ باز هم دست برنمیداری.»این را میگفت و شیر آب را میبست و آهسته تر با خود غر میزد:« اگه این سرخوشی هم نداشتی که پوسیده بودی، نه کار درست و درمونی داری و نه بیمه و پس اندازی.»پروانه آبپاش را گوشه آشپزخانه ، سر جایش میگذارد. سرش را روی شانه ها چپ و راست میکند.به ساعت نگاه میکند و با صدای بلند میگوید:« بابایی چرا نمی گی وقت داروهاته؟» صدای سرفه های پشت سرِهم پدر از اتاق بلند شد.وقتی پدر مجبور شد ، ماسک بزند تا کمتر سرفه کند، دیگر کمتر سر کار میرفت وتوی خانه میماند. مادر هر وقت داروهایش را میگرفت ، اخم میکرد و میگفت :« باز بشین شاعری کن و با گل هات حرف بزن، ببینم برات نون و آب می شه.»شیشه های شربت را از یخچال بیرون میآورد . چشمش به نوشته ای که دیروز به در یخچال چسبانده بود ، میافتد. لبش را به دندان میگیرد و بعد نوشته را میخواند: « به بنگاه سر کوچه زنگ بزن.»داروهای پدر که بیشتر و بیشتر شد پای بنگاهیهای محل هم به خانه باز شد.تا آنکه یک روز دید که مادر دارد وسایل خانه را تو جعبه میچیند و غر میزند :« یک عمر جون کند و دیوارهای مردم رو سفید کرد و خونه خرید، حالا باید همه دار و ندارش رو بده تا ریه های سیاه شده و دست و پای پف کردش رو سالم کنه.»دارو به دست ، به اتاق پدر میرود. او آرام روی تخت دراز کشیده. چشمش که به پروانه میافتد، نیم خیز میشود. پروانه زیر بازوهایش را میگیرد و کمکش میکند که بنشیند. پدر که مینشیند، نفس نفس میزند و میگوید:« چی شد بابا جون؟» او قرص را از ورق جدا میکند و به طرف دهان پدر میبرد و میگوید:« پیدا میشود، هنوز وقت داریم، صاحبخونه دو هفته دیگه بهمون مهلت داده ، کو تا اون موقع .» پدر آب میخورد، دور لبش را که خیس شده ، با دستمال پاک میکند. دهانش را باز میکند که چیزی بگوید، سرفه امانش نمیدهد. پروانه از پا تختی اسپری را برمیدارد و به دست او میدهد.-قربونتون برم چه قدر بگم که حواستون فقط به سلامت خودتون باشه.پدر فقط سرفه میکند. پروانه به لکه سرخی نگاه میکند که رو دستمال پدر شکل غنچه درست کرده است. دلش برای غرغرهای مادر تنگ شده که حتی لحظه های آخر هم ، از آن دست بر نمیداشت.-اگه یه کم فکر تو به کار میانداختی، حالا این طور سرگردانِ خونه های مردم نمیشدیم.ناهید نیک بین

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 222

فهرست مطالب شماره 222

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×