menu

ثبت آگهی رایگان

خانه انتظامی کجاست؟

کد مطلب : 2815 چنددقیقه ای بیشتر راه نرفته بودیم که رسیدیم آنجا. گفت: «بایست، همین جاست.» بنایی تازه ساز و آجری بود. پرسیدم: «این خانه شما است؟» گفت: «بود. دیگر نیست. اینجا روزی خانه من بود، اما حالا نیست.» پرسیدم: «چرا؟». گفت: «بهتر است ببینی.» پیاده شدیم. نگهبان ساختمان به استقبال آمد. دست پیرمرد را فشرد و خوشامد گفت: «منور کردید آقای انتظامی.» از دروازه بزرگ چوبی به حیاط وارد شدیم. گفتم: «زیباست.» گفت: «بله، اما خانه من نیست. خانه من این شکلی نبود. یک ردیف نرده فلزی کوتاه آن را از خیابان جدا کرده بود. با باغچه ای که 40 سال آن را باغبانی کرده بودم. خانه من دیوار نداشت. یک طارمی حائل میان ما و همسایه بود. با انبوهی پیچک که روی آن را پوشانده بود.»پیرمرد نمیتوانست روی پا بایستد. روی صندلی پلاستیکی کنار دیوار آجری نشست و گفت: «من 50 سال اینجا زندگی کردم. در همین خانه بود که مهرجویی به دیدنم آمد. در همین خانه نقش «مش حسن»را تمرین کردم. توی باغچه ای که حالا نیست. توی همین خانه علی نصیریان به دیدنم میآمد. جعفر والی، محمدعلی کشاورز و خیلیهای دیگر. ساعت ها کنار باغچه مینشستیم و چای میخوردیم و گپ میزدیم. همه اش درباره تئاتر و سینما. علی حاتمی هم بود. و تمام این سال های پس از انقلاب محسن مخملباف هم برای «ناصرالدین آکتور سینما» همین جا نزدم آمد. آن مواقع چقدر سرحال بودم. چابک و فرز. مثل حالا نبود که با عصا به زحمت راه بروم. تمام فیلم هایی که بازی کردم همین جا تمرین کردم. شب ها که همه خواب بودند. به باغچه میرفتم و تا صبح تمرین میکردم. همه دیالوگ ها را توی باغچه حفظ میکردم. از «مش حسن» فیلم «گاو» گرفته تا این آخری. حالا از آن باغچه هیچ اثری نیست. دریغ از یک درخت که باقیمانده باشد. همه از بین رفته است.»صدایش لرزید. چشم ها پراشک شد. دستمال نخی را از جیب درآورد و چشم هایش را پاک کرد. دقایقی به سکوت گذشت. نگاهی به دیوارها کرد. به گلدان هایی که ردیف دور حیاط گذاشته بودند. آرام گفت: «من همه وسایل خانه را گذاشته بودم حتی یخچال، یخ زن، گاز و ماشین لباسشویی. میزتحریر و صندلی را هم گذاشته بودم. با پرده ها و چلچراغ. خانه را به همان شکل که بود واگذار کردم تا موزه شود. اما حالا هیچ نشانی از آن خانه قدیمی من نیست. آن خانه باآن همه خاطره ویران شد و از بین رفت. به جای آن بنای جدیدی ساخته شده که هیچ شباهتی به خانه من ندارد.»به زحمت برمیخیزد تا نشانم دهد. میگوید: «دستم را بگیر». میگیرم و آرام و با طمأنینه قدم برمیداریم. به ساختمان جدید وارد میشویم. از راهرویی باریک از میان دو آینه روبه روی هم عبور میکنیم که تصویری تا بینهایت میسازد. به تالار کوچکی گام مینهیم که چهار مجسمه سفید گچی دور یک میز نشسته اند. چهار چهره پرآوازه تئاتر. جمیله شیخی، محمدعلی کشاورز، علی نصیریان و عزت الله انتظامی. آن سوتر نام همه هنرمندانی که در طول سالیان چراغ تئاتر را روشن نگاه داشته اند به شکل برجسته بر دیوار نشانده اند. ترکیب چشم نوازی است. همه نام ها برعکس نوشته شده اند. دستم را میفشرد. میگوید: «همه این کارها را میشد جای دیگری انجام داد. نیازی به خراب کردن خانه من نبود. چرا خانه ای که نیم قرن با آن خاطره داشتم ویران شود تا به جای آن این بنای جدید ساخته شود؟ اگر از اول قصد این بوده که چنین بنایی ساخته شود. چه نیازی بود که خانه من را برای این کار خراب کنند؟ این همه زمین در این شهر هست میرفتند جای دیگر. اما اگر قصد این بوده که موزه ای بنام من در همان «خانه قدیمی» تأسیس شود. چرا آن را نگه نداشتند و بالکل ویرانش کردند؟» میگویم: «اما زیبا است. معلوم است زحمت زیادی کشیده اند.» میگوید: «میفهمم. معلوم است که کلی زحمت کشیده اند. من آدم قدرنشناسی نیستم. قدر زحمت ها را میدانم، اما این حق را دارم که بگویم اینجا هیچ شباهتی به خانه من ندارد. به آن خانه ای که یک عمر در آن زندگی کردم و انبوهی از آن خاطره دارم. آن خانه تنها خانه خاطرات من نبود. خانه خاطرات همه بزرگان تئاتر و سینمای ایران هم بود. همه آن هایی که یک عمر با من رفاقت داشتند و در آن خانه رفت وآمد میکردند. پذیرفتنش برای من سخت است. این باور که آن خانه دیگر نیست.»به حیاط بازمیگردیم. باز همان صندلی پلاستیکی کنار دیوار و همان سایه. آرام که میگیرد، میگوید: «چندی پیش به خانه قدیمی مرحوم دکتر علی شریعتی رفتم. همانی که موزه شده است. همان طوری بود که از قبل مانده بود. میزتحریر، قلم و کاغذ. کتاب ها و حتی عبایی که در وقت نماز روی دوش میانداخته. همه همچنان دست نخورده مانده بود. با دیدن آن خانه میشد تجسم کرد «دکتر شریعتی» چگونه زندگی میکرده است. اما بازدیدکننده ای که به این خانه میآید چه نشانی از گذشته من میبیند؟ حتی چند سانتیمتر از دیوار خانه را هم نگه نداشته اند،همه از بین رفته است. سال هاست که در همه نقاط دنیا خانه افراد مشهور را حفظ و مرمت میکنند تا در طول سالیان دوام بیاورد. خانه را حفظ میکنند تا خاطرات درون آن را حفظ کنند. سال هاست که نمیشنویم خانه فلان نویسنده، شاعر یا هنرمند را خراب کرده باشند تا به جای آن بنای جدیدی به نام همان هنرمند بسازند. پس آن همه تاریخ چه میشود؟ مکان های تاریخی این چنین برای مردم به یادگار مانده اند. دوست داشتم مردم خانه من را ببینند. همان خانه کهن سال و قدیمی که برای من همه اش خاطره بود. من با این دیوارهای آجری قرمز مأنوس نیستم. با این بنای جدید هیچ قرابتی احساس نمیکنم.».برمیخیزد و میگوید: «برویم.» سوار که میشویم میگوید چند قدم جلوتر نگه دار میخواهم خانه ای مشابه خانه قدیمی نشانت دهم.» میایستم. باغچه ای پردرخت و یک طارمی که پیچک همه سطح آن را پوشانده است و کوشکی در انتهای حیاط که از لابه لای درختان پیداست. آه میکشد. راه میافتیم. در طول راه به نقطه نامعلومی چشم دوخته و ساکت است. از رمپ پارکینگ محل سکونت جدیدش پایین که میرویم، پای آسانسور مصمم رو به من میگوید: « از قول من بگو عزت الله انتظامی گفت، من در مراسم افتتاحیه ساختمان جدید شرکت نمیکنم. من آنجا را خانه خودم نمیدانم. خانه من خراب شده است.» پیش از بسته شدن در آسانسور میگوید: «کاش آنجا را ندیده بودم. لااقل با تصورم از همان خانه قدیمی دل خوش بودم.» پیرمرد پشت درهای فلزی محو میشود و من به پیرمرد میاندیشم. به اندوهی که با خود برد. چه سنگین شده بود!

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 220

فهرست مطالب شماره 220

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×