menu

ثبت آگهی رایگان

دی وار

مرد نگاه به لامپ های روشن لوستر وسط هال، هوا را با ولع بالا کشید و بازدم نفسش را پر صدا بیرون داد و از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت . زن که ناخن هایش را به دندان گرفته بود و میجوید، زیرچشمی نگاهش میکرد. از صبح که او برای خرید از خانه بیرون رفته بود و زودی برگشته بود، حس زنانه ای به دلش نهیب میزد که مرد میخواهد، چیز مهمی را به او بگوید . مرد توی آشپزخانه کنار پنجره ایستاد و به بیرون خانه نگاه کرد. -همسایه روبه رویی رو میشناسی؟ این را گفت و به طرف زن چرخید. زن انگشت سبابه اش را از میان لب هایش بیرون آورد و تکه ناخن جامانده مابین دندان هایش را تف کرد روی فرش ، سرش را به طرف بالا تکان داد. به دیوار روبه رو خیره شد و سعی کرد تصویر همسایه هایی که درطی این یک سال دیده بود را به خاطر بیاورد، به جای آنها ، تصویر همسایه های زمان کودکیاش بیاختیار توی ذهنش رژه رفتند. با صدای مرد ، چهره های آشنا از ذهن زن ناپدید شدند. -من هم نمی شناختمشون، امروز وقتی داشتم میرفتم بیرون، درِ پارکینگ رو که باز می کردم، دیدم دو نفر به دیوار ساختمان ما تکیه داده اند و بلندبلند حرف میزنند. -تو هم کشف کردی که اینها همسایه های روبه روییاند و باهاشون احوالپرسی کردی؟ نه بابا ، اون ها اصلاً حواسشون به من نبود. -همسایه هم ، همسایه های قدیم.-از حرف هاشون فهمیدم که یکی بساز بفروشه و اون یکی صاحبخونه. -یک ساله این خونه، خونه که چه عرض کنم، لونه رو خریدیم و هنوز همسایه روبه رویی مون رو نمیشناسیم، یادش بخیر قدیما، وقتی یکی میرفت خونه جدید، همسایه های دور و بر ، همون روزهای اول یه سر به خونه طرف میزدند و با یه کاسه آش و یا یه کم میوه و شیرینی و شربت ، باب آشنایی رو باز میکردند.-به قول خودت ، قدیما. -حالا این همسایه چه چیز مهمی گفته که این قدر بهمت ریخته؟ -مرد قد کوتاه که از حرفه اش فهمیدم صاحبخونه است ، داشت میگفت که زنم از بس بهونه گرفته، مجبور شدم این تصمیم رو بگیرم .زن خندید و گفت:« یادش بخیر ، قدیما ، زن ها کار خونه شون که تموم میشد، یا تو حیاط یکی از همسایه ها دور هم جمع می شدند یا یه گوشه از کوچه زیر سایه درخت مینشستند و این قدر حرف میزدند که دیگه شب خسته و دهن کف کرده ، فرصت نمیکردند دیگه بهونه گیری کنند. مرد سبد پر از سیب و زردآلو را از روی سینک ظرف شویی برداشت ، در یخچال را باز کرد و میوه ها را توی جا میوه ای خالی کرد و با لبخند گفت :« کاش قدیم بود وتو هم فرصت نمیکردی این همه بهونه گیری کنی. لااقل شب ها یه شام جلومون می ذاشتی. زن با دست راست، شانه چپش را مالید و گفت: « تو هم از هر فرصتی برای طعنه و کنایه استفاده میکنی ها، حتماً مرد همسایه از آشپزی زنش تعریف میکرده که تو از صبح بهم ریختی.» مرد در یخچال را بست. -باز ما یه شوخی کردیم و تو به دل گرفتی. زن آه کشید و به دیوار روبه رو خیره ماند. -به همین زودی خوب می شی و دوباره کارها رو میاندازم رو دوشت.مرد این را گفت و کنار زن نشست و دستش را که سیب سرخی میان آن بود، به طرف زن دراز کرد. زن سیب را گرفت و گفت : خسته شدم از بس کنج این خونه تنگ و تاریک نشستم و به درودیوار خیره موندم. مرد به پاهای گچ گرفته زن نگاه کرد و گفت :« دیگه چیزی نمونده ، تا چند روز دیگه گچ پات رو باز میکنند. »-پام رو باز کنیم ، دلم چی ؟ نمی دونم که چرا تازگیها همش احساس دلتنگی میکنم. -به خاطر اینه که چندماهه تو خونه نشستی. اگه آسانسور بود لااقل بیشتر میبردمت بیرون. -اگه این خونه نور کافی داشت ، دل آدم این قدر سیاه نمیشد. بگذریم نگفتی همسایه چی میگفت. -نمی دونی بساز بفروشه چه زبونی میریخت. منو یاد همون بساز بندازی انداخت که این طور سرمون شیره مالوند. البته بیشترش تقصیر خودمون بود ، کدوم آدم عاقلی بدون شناخت و پرس وجو ، خونه پیش خرید می کنه. حالا شانس آوردیم که بعدازاین همه دردسر لااقل این ویرونه رو تحویلمون داد.-جدی اکرم جون ، تو که این قدر خوب، تموم سوراخ سُمبه های کتم رو میگردی، چرا وقتی نقشه ساختمون رو جلومون گذاشت ، از یارو نپرسیدی، هال و یه اتاق خوابش ، از کجا نور می گیرند؟.-آخه من از نقشه چی حالیم می شه ، بعدشم مرده این قدر قشنگ زبون میریخت که من به جای نگاه به نقشه تو ذهنم تصویر یه قصر رو میساختم. -ولی خودمونیما ، تازه وقتی تو محضر خونه رو به نام میزدم، فهمیدم که سازنده ساختمون ، گوسفند فروش بوده.زن دستش را به طرف عصایی که کنار مرد بود ، دراز کرد و گفت : « پاشو اون عصا رو بده دست من و کمکم کن برم دم پنجره آشپزخونه، لااقل کمی آفتاب بگیرم . بازم خدارو شکر که یه کم نور از اینجا به خونه می رسه . » مرد زیر بازوی زن را گرفت و او را از زمین بلند کرد و عصا را به دستش داد. -یه لیوان شربت بخور حالت جا بیاد ، این قدر سر این خونه اذیت شدیم که با صحبت ساخت وساز مردم هم، رنگ و رومون می پره. مرد که سعی میکرد لبخند بزند، پا به پای زن قدم برداشت . به آشپزخانه که رسید، پنجره را باز کرد. زن نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت :« آخیش ، حیف این هوای صاف و تمیز نیست که بیخودی خرابش کنیم و ازش لذت ...» .چشم های زن بیحرکت روی خانه روبه رو خیره ماند و صدایش قطع شد . مرد که به طرف یخچال رفته بود، لیوان شربت به دست پیش زن برگشت . -چته ؟ درد داری؟ زن آب دهانش را محکم قورت داد و گفت :گفتی اینجا رو میخواهند چی کارش کنند؟ مرد لیوان شربت را به دست زن داد و گفت :« چیزی نگفتم ، ولی اون جور که فهمیدم ، بساز بفروشه میگفت، خیلی زود می کوبش و یه طبقه مازاد هم می سازه و جریمشو می ده. » زن چیزی نگفت . نگاه به خانه کلنگی که فقط چند قدم با ساختمانشان فاصله داشت ، نفسش را که توی سینه مانده بود، با کشیدن آهی بیرون داد. ناهید نیک بین

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 214

فهرست مطالب شماره 214

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×