menu

ثبت آگهی رایگان

دارآباد

صدای گُمب که به گوشم رسید ، ناخودآگاه پاهام را از زمین کندم و توی شکمم جمع کردم. نفسم در سینه حبس شده بود. بدون هیچ حرکتی، انگار که دست و پام فلج شده باشد، نگاه به دیوار روبه رو، منتظرماندم که سقف روی سرم فرو بریزد ، اما دیگر نه صدا آمد و نه آن لرزش خفیف تکرار شد. کمی طول کشید که دست و پام جان دوباره بگیرد. با فکر اینکه شاید چیز سنگینی از دست همسایه طبقه بالا ول شده باشد کف زمین، از روی صندلی بلند شدم و به طرف میز رفتم. از میان آجیل های توی ظرف چند تا پسته برداشتم. داشتم مغز پسته ای را از پوستش جدا میکردم که دوباره صدای گُمب بلند شد. این بار همراه آن صدا ، صدای خرد شدن شیشه هم شنیده میشد. مثل دفعه پیش هول نکردم. به طرف پنجره رفتم و پرده را کنار کشیدم ، توی کوچه تا آنجا که دیده میشد، هیچ چیز قابل توجهی نبود. روپوشم را پوشیدم و به طرف پشت بام رفتم . به پاگرد آخر که رسیدم ، از حجم گرمایی که در آن بالا جمع شده بود، احساس خفگی کردم. زودی در آهنی پشت بام را هل دادم ، داغیاش گرمای تنم را بیشتر کرد. در که باز شد ، بادی گرم، لباس های خیس از عرقم را به تنم چسباند. به همه طرف سر چرخاندم ، پشت بام هم خبری نبود. فقط کولرها داشتند پرسروصدا، با هم سمفونی ای اجرا میکردند. یکی جرینگ ، جرینگ میکرد و دیگری تِ تِقِ ... ت ِ تِق... . از زیر کولر سمت چپی قطره قطره آب میچکید و از دریچه های بالای کولر وسطی ، آبشار کوچکی ، شرشر میکرد.زیر کولر آخری که خاموش بود، لکه ای شکل گرفته بود که آن قسمت از ایزوگام را روشن تر از قسمت های خاکستری دیگر کرده بود. لکه مثل ردّ رودخانه تا سوراخ انتهای پشت بام ادامه داشت. کناره های آن سفیدک زده بود و گاهی هم لکه های قهوه ای سوخته اطراف سفیدک ها دیده میشد. کمی روی پشت بام قدم زدم و به این طرف و آن طرف سرک کشیدم. نگاهم که به ساختمان روبه رویی افتاد، بیاختیار مثل همیشه ، پشت چشم نازک کردم. این ساختمان آینه دقم شده بود، آخر از چند ماه پیش که بعد از یک سال سروصدا، ساختش به پایان رسیده بود ، نقطۀ دید من را کور کرده بود. قبلاً که این ساختمان یک خانه ویلایی دو طبقه بود ، شب ها که دلم میگرفت، پرده را کنار میزدم و روی صندلی مینشستم و به دوردست ها نگاه میکردم، به چراغ های روشنی که گاه به من چشمک میزدند و شب به شب تعدادشان بیشتر میشد و داشت همان طور از کوه های اطراف شهر بالا میرفت . پرچم های روی پل خیابان روبه رو ، وقتیکه زیر روشنایی چراغ ها با وزش باد، این طرف و آن طرف میرفتند هم تماشایی بود. اما خانه که کوبیده شد و آجر روی آجر رفت، پنجره خانه ما هم بسته شد. به لبه پشت بام رفتم. خانه بغلِ آینه دق ، کوتاه تر از ساختمان ما بود و میشد از پشت بام، دوردست ها را دید. ساختمان های کوتاه و بلند که رویشان پر بود از کولرهای سفید ، که کناره هاشان آبی رنگ بود و کانال حلبی ای از پشتشان به داخل ساختمان فرو رفته بود. آنتن های شاخک دار و موشکی را که دیگر نگو، مثل درخت روی تمام پشت بام ها سبز شده بودند و آنتن های قارچی که میشد آنها را روی ساختمان های کوتاه تر دید. آن دوردست ها ، کوه ها زیر غبار محوشده بودند، نمیشد باور کرد که این ها ، همان کوه هایی هستند که زمانی نه چندان دور، وقتیکه خورشید از پشت آن ، طلوع میکرد، انتهای شهر مثل کارت پستال ِ روتوش شده دیده میشد. این تصویر از زمان بچگی توی ذهنم مانده بود. کوه های شمال شرق خانه من را به یاد محله دارآباد میانداخت. بعد از ازدواج ، وقتیکه این خانه را با وام و کلی بدهی خریدیم، مشغله زیاد، تفریحمان را کم کرد. دل خوشیام این شده بود که شب ها با نگاه به کوه ها، خاطرات گذشته را مرور کنم. آن موقع ها که پدر ما را پشت وانت سفیدش می نشاند و مادر به او چشم غرّه می رفت و غرغرکنان ، دستش را به طرف ما دراز میکرد و میگفت : «بیایید جلو بشینید، پلیس ببینه ماشین رو می خوابونه. اون به درک ، یه وقت خدای نکرده از اون پشت پرت می شید، پایین. »خودمان را تهِ وانت مچاله میکردیم و با التماس از او میخواستیم که بگذارد همان پشت بمانیم . بالاخره ما برنده میشدیم . البته با دادنِ این قول که از جامان بلند نشویم و میله ها را محکم بگیریم. مادر تا وقتیکه به سربالایی برسیم ، پانصد بار از شیشه و آینه بغل ، ما را میپایید که دست از پا خطا نکنیم. درست از اول سربالایی که هوا خنک تر میشد و باد محکم تر به صورتمان میخورد ، کف ماشین دراز میکشیدیم و دهانمان را باز میکردیم که شاید از شاخه های آویزان ِ درخت های روی بلندی که ماشین آهسته آهسته از کنارشان رد میشد، دانه ای توت ، توی دهانمان بیفتد، که نمیافتاد.با صدای کوبیده شدن پتک به دیوار، تصاویرِ درخت های توت و رقص برگ هاش در خنکای عصر یک روز بهاری از سرم پرید. بیاختیار به عقب چرخیدم. از پشت ساختمان ، خاک بلند شده بود. به انتهای پشت بام رفتم. چند کارگر روی پشت بام خانه کلنگیای که دو قواره با ساختمان ما فاصله داشت ، ایستاده بودند و با پتک و کلنگ افتاده بودند به جان دیوارها. نمیدانم چرا باآنکه باز دیواری بالا میرفت و سروصدا بلند میشد، تهِ دلم خوشحال بودم، شاید از اینکه دیوارهای کاه گلی یک خانه محکم میشد، این احساس به من دست میداد. کارگرها بیاعتنا به من به کارشان ادامه دادند. این بار صدای گمب ، پشتِ سرِ هم شده بود. کارگری با کلنگ آجر را شل میکرد و کارگر دیگر آن را از دیوار جدا کرده و به پایین پرت میکرد، درست روی درخت خرمالویی که هرسال آخرهای پاییز ، شاخه هاش پر می شد از میوه های نارنجیرنگ. چند تا از شاخه هاش شکسته بود و روی زمین افتاده بود. صدای شکستنِ هر شاخه که بلند میشد، انگار که ناله درخت را میشنیدم، درست مثل آن شب . امیر بعد از سال ها ، ماشین خریده بود. تصمیم گرفتیم که برای هواخوری بیرون برویم. تا سوار ماشین شدم، گفتم :« بریم دارآباد. » امیر لبخند زد و گفت :« اول زیارت، بعد سیاحت. » به امام زاده صالح رفتیم و بعد از زیارت به طرف دارآباد راه افتادیم. خیابان هایی را که فکر میکردیم به آن برسد را پایین و بالا کردیم، اما نشانی از دارآباد ندیدیم. این بار با دقت تابلوها را خواندم ، روی یکی شان فلشی به سمت راست زده بود و نوشته شده بود، « دارآباد » . با تعجب کلمه را با صدای بلند خواندم و به امیر نگاه کردم و گفتم :« ما که تو این خیابان رفته بودیم ؟پس چرا آن همه درخت را ندیدیم؟ » امیر شانه هاش را بالا انداخت و سر بالایی را پر گازتر رفت. خیابان گاه تنگ میشد و گاه گشاد. همه جا پر بود ، از آپارتمان های شیک و پر زرق وبرق. آن قدر بالا رفتیم که به نزدیک قله کوه رسیدیم. آنجا هم کلی ساختمان ، ساخته شده بود. امیر گوشه ای ماشین را پارک کرد. پیاده شدم. شهر زیر پایم بود. با آنکه رو ارتفاع بودیم ، باز از شدت گرما عرق میریختیم. چند قدم در سربالایی راه رفتم. صدایی تو گوشم میپیچید، صدا آشنا بود. به امیر گفتم:« صدا را میشنوی؟» او خندید و گفت :« چی کار داری به بچّه های مردم، آمدند این بالا یک کم خوش باشند .» به چند جوان که روی جدول کنار خیابان نشسته بودند و باهم چیزی میگفتند و قاه قاه میخندیدند، نگاه کردم و گفتم:« نه صدای اینها نیست ، صدای درخت هاست.» امیر لب های پایینش را جمع کرد و بعد گفت :« برگرد تو ماشین که معلومه بدجور خوابت می آد. نصف شبی داری هذیون میگی. » به طرف ماشین رفتم ، اما باز صدا را میشنیدم. خواستم به امیر بگویم که بیشتر تمرکز کند که صدا را بشنود، اما چیزی نگفتم. به او نگفتم که من ناله درخت های توتی رامی شنوم که از زیرستون های این خانه ها بلند شده و به گوشم میرسد. از پشت بام پایین رفتم ، هنوز صدای ناله درخت خرمالو به گوشم میرسید.

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 213

فهرست مطالب شماره 213

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×