menu

ثبت آگهی رایگان

مهمان های خوانده

ناهید نیک بیناز بس چشم هایم تو تاریکیِ اتاق دودو زده، میسوزد ؛ اما خوابم نمیبرد. تمام حواسم به صدای شکستنِ چیزی است که گرم خواب نشده ، بیدارم کرده بود . زودی از جام بلند شده بودم، تا سروگوشی، آب بدهم. اما هنوز چند قدمی از تخت دور نشده بودم که صدای امیر، وسط ِ اتاق میخکوبم کرد. -باز فضولیت گل کرد؟ مثلاً می ری از چشمی به در روبه رو خیره می شی که چی بشه ؟ خب معلومه دیگه ، باز احمدی و زنش دعواشون شده. یا مرده دوباره جونور خریده ، یا زنش باز چشمش افتاده به یه وسیله آنتیک و گرون ، قهر و ناز راه انداخته که احمدی هرچه زودتراون رو براش بخره . برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. تصویر درختچه فلزی ِ بزرگی که هفته پیش کارگرها با هنّ و هن آن را از پله بالا آوردند و جلوی در آقای احمدی گذاشتند ، جلوی چشمم ظاهر شد. زود تصویر را رها کردم و گفتم :« پس چرا بیسروصدا بودند. همیشه اول صدای داد و هوارشون بلند می شد و آخرش چیزی میشکست. بعدشم فکر کنم سر جریان ماره، زنش قهر کرده و رفته خونه پدرش . خانم کریمی همون روز اون رو چمدون به دست تو پارکینگ دیده بود. شاید هم آشتی کرده و برگشته خونه . مطمئنی خونه اند؟ » -از کجا بدونم. مگه من مفتشم که تو کار مردم فضولی کنم. امیر این را گفت و درحالیکه پتو را رو خودش میکشید، به طرف دیوار چرخید. من هم که بیخوابی خسته ام کرده بود، از دستش ناراحت نشدم و شروع کردم به حرف زدن. -آقای احمدی هم چه جونورهایی رو بر می داره می یاره خونه. به قول خودش کُروکُدیل کوچولوش کم بود، حالا مار هم بهش اضافه... با شنیدن ِ صدای خرخر امیر ، جمله ام را ناتمام ول کردم . چشمم را که میسوزد، با کف دست میمالم. بیخوابی کلافه ام کرده . کاش مادر کنارم بود و مثل قدیم برام قصه میگفت. یک شب قصه بز زنگوله پا ، یک شب سفیدبرفی و هفت کوتوله و شب دیگر، مهمان های ناخوانده و... هرچند شب در میان ، مادر قصه کم میآورد، و همان قصه های قبلی را از نو برام تعریف میکرد. من هم برای اینکه او انگشت هاش را شانه کند و لای موهام فرو ببرد، غر نمیزدم که ازبس اینها را برام تعریف کرده ای ، همه را از بَرم. قصه مهمان های ناخوانده را بیشتر از همه دوست داشتم. با همان تق تق ِ اول که مادر با زدن زبان به سقف دهانش ، صدای آن را در میآورد، چشم هام را میبستم و گنجشک را زیر پلک هام مجسم میکردم . با بال وپر خیس و نوکی که از سرش آب میچکید . گنجشک آن قدر ورجه ورجه میکرد که خواب را از سرم میپراند. توی ذهنم، زودی براش جا پیدا میکردم. همان موقع که مادر با صدای نازک میگفت :« من که جیک جیک میکنم برات، تخم کوچیک می ذارم برات، بذارم برم . » لانه ای روی درخت مو که از این سر حیاط تا آن سر حیاط کشیده شده بود ، براش میساختم. سخت ترین کار، پیدا کردن جایی برای خانم گاوه و آقا الاغه بود، که آنها را هم تو اتاق تکی ِ آخر حیاط جا میدادم . همان جا توی ذهنم. چشمم با تصویر در همِ گربه و سگ و... گرم میشود که صدای پارس پشمک بلند میشود. قلبم تند میزند. هیچ وقت نصفه های شب صدای او را نشنیده بودم .روی تخت مینشینم. حالا کاسی جان هم با او هم صدا شده. گاه کر میکشد و گاه بعد از پشمک، صدای« هاپ ... هاپ » درمیآورد. ظریف و کش دار. امیر نچ نچ کنان وول میزند و مینالد : « چشه این حیوون؟ خوب ساکتش کن، تا صدای همسایه هارو در نیاورده. » با حرص پتو را کنار میزنم و میگویم: « برند جلوی ِ خانم صفایی رو بگیرند که سگش ساختمون رو گذاشته رو سرش. »به هال میروم. برق را روشن میکنم. کاسی جان پرانرژیتر داد میزند :« هاپ... هاپ...» انگار هاپ را دارد قرقره میکند. به طرف قفس میروم. با چشم های وق زده نگاهم میکند. -قربون چشمات ، شلوغ کنی ، خانم کریمی می یاد درمون رو می زنه ها . کاسی جان درحالیکه توی قفس بالا و پایین میپرد ، میگوید:« کیه... کیه...»نصفه بلالی را که روی میز است، بر میدارم و در قفس را باز میکنم. او از سروصدا میافتد و آن را تو چنگال هاش میگیرد نوکش را روی آن میکشد. همان جا روی صندلی رو به روی قفس مینشینم. باز صدای پشمک بلند شده . صداش نزدیک و نزدیک تر میشود. کاسی جان بلال را ول میکند و خودش را به میله های قفس میزند . گاه سوت میکشد و گاه هاپ ... هاپ میگوید. زودی بلند میشوم و چادر مشکی را روی قفس میاندازم و برق را خاموش میکنم ، تا شاید صداش قطع شود. قفس زیر چادر تکان میخورد. قلبم تند به قفسه سینه ام میکوبد. نگاهم تو همان تاریکی به قفس است که صدای کشیده شدن چیزی را روی در میشنوم. یکی دارد در میزند . از صدای کشیده شدن ناخن هاش روی چوب چندشم میشود. حالا دیگر تپش قلبم آنقدر زیاد شده که احساس میکنم، دارد از پشتم بیرون میزند. امیر برق هال را روشن میکند . روبه روم میایستد . با آن موهای سیخ شده و چشم های سرخ ، انگار که برق گرفتدش. -خوب درو باز کن. چیزی نمی گویم. صدای جیغی بلند میشود. امیر در را باز میکند. از لای پاهاش گلوله پشمی میآید تو . دور امیر میچرخد و باز از خانه بیرون میرود. پشمک است. پاهام را که انگار چسبیده به زمین با زحمت تکان میدهم و به طرف در میروم امیر با دهان باز و چشم های از حدقه درآمده دارد به روبه رو نگاه میکند . کنارش میایستم و رد نگاهش را دنبال میکنم. میخواهم جیغ بکشم ، صدام در نمیآید. در خانه آقای احمدی باز است و کرکدیل کوچولو وسط چارچوب در ایستاده . شیشه چیزی مثل آکواریوم ِ دو تیکه که آقای احمدی برای نگهداری مار و کروکدیلش درست کرده بود. زیر تابلو فرش بزرگ ابریشمیای که بالای آن نصب بود و حالا روش افتاده بود ، خردشده . خرده شیشه ها روی سرامیک قهوه ای کف اتاق برق میزند. فرش ابریشم وسط هال جمع شده و کنار در افتاده. چیزی سیاه روی آن میلغزد. -دزد ، دزد... صدای خانم صفایی است که انگار از ته چاه در میآید. روی پله ها نشسته . ننشسته، پهن شده . پشمک سراسیمه گاه دورش میچرخد و گاه دستش را میلیسد. یاد چیز سیاه که میافتم با تمام قدرت داد میزنم :« مار... » حالا مار از روی فرش پایین خزیده و دارد به طرف در میآید .

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 210

فهرست مطالب شماره 210

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×