menu

ثبت آگهی رایگان

توی این آپارت مان دلم می گیرد

کد مطلب : 2774 ناهید نیک بین وقت هایی هست که توی این آپارتمان بی روح دلم می گیرد و ازدیدنِ این همه دیوار و سقف که با نور هالوژن و لوستر، پر زرق و برق شده است، افسرده می شوم. شیب تند راه پله هم ، رفت و آمد را آن قدر برایم آزار دهنده کرده استکه کمتر می توانم خودم را از این چار دیواری رها کنم. زخم زبان همسرم هم تازگی ها دلتنگیم را بیشتر کرده است.« خودت پیر شدی هی از پله ها ایراد می گیری. بگو باز هوس دَدَر کرده ای ، از بس می برمت، روت نمی شه دوباره اینو ازم بخوای.»حالا دیگر یاد گرفته ام که برای فرار از این دلتنگی به اتاق خواب پناه ببرم. سرم را به شیشه پنجره بچسبانم و نگاه و فکرم را مشغول حیاط همسایه بغلی بکنم. آخر وقتی که به روبه رو نگاه می کنم باز دیوارهایی را می بینم که از دیوار خانه ما هم بالاتر رفته اند . عادتم شده است که هرروز چندین بار از آپارتمانم که در طبقه چهارم ساختمان است، از پنجره کوچک اتاق خواب، حیاط بغلی را نگاه کنم . هر صبح پیرزنی با شانه های خمیده و موهای بافته شده که اززیرچارقد سفید تا خم کمرش کشیده شده است، از قسمت جلویی خانه یک طبقه اش بیرون می آید وبه طرف توالت که حدس می زنم حمام هم توی آن باشد، می رود. درست آخر حیاط.مدت ها گذشت تا فهمیدم ، اتاقی که در انتهای حیاط قرار گرفته، آشپزخانه اش است. بعضی روزها او زنبیل قرمز به دست به طرف آن اتاق می رود. نوک پا که می ایستم گاه خریدهایش را هم می بینم. پلاستیک های کوچک.از حجمش میشود فهمید که خریدهای یک نفره است. او ساک خالی را پشت در آشپزخانه می گذارد . ساعت ها بعد، موقعِ ناهار وقتی باز ازپنجره سرک می کشم ، او را قابلمه به دست می بینم که دارد آهسته آهسته به طرف ساختمان جلویی می رود. خیلی زود از میدان نگاهم بیرون می رود حتی اگر از پنجره خم شوم، قسمت جلوی خانه اش که چسبیده است به دیوار خانه ما را نمیتوانم ببینم.گاه به پشت بام می روم ، از آنجا قسمت جلویی ساختمان همسایه خوب دیده می شود .عاشق پنجره اش هستم ،آن قدر بزرگ است که احساس می کنم دهان باز کرده و دارد تمام نور خورشید را با ولع می بلعد و همه جای خانه را روشن می کند، درست برعکس پنجره اتاق من ، آنقدر کوچک است که خورشید زیاد زور بزند نورش را تا زیر درگاهی پنجره می رساند .پیرزن هر روز حیاط خانه اش را جارو می کند و به باغچه اش آب می دهد . وقتی نگاهم به بوته کدویی می افتد که از اول باغچه تا دم در آشپزخانه کشیده شده روحم تازه می شود ،شاخه اش تازگی ها به دیوار خانه ما هم کشیده شده است، نگاهم به آنجا که می رسد ، موزاییک های حیاط خلوت ساختمانمان جلوی چشمم می آید و دوباره وجودم پرمی شود از دلتنگی. دریغ از یک گلدان سبز.تازگی ها از درد کمر مجبور می شوم زودی از پنجره دور شوم و دوباره به دنیای دل تنگی ام برگردم و به این فکر کنم که چرا روز اول موقع خرید خانه به شیب پله ها توجه نکرده ام .تاریکی ساختمان را که دیگر نگو ، آن قدر آن روز زرق و برق لوستر و چراغ های خانه چشمم را گرفته بود که اصلا این به ذهنم نرسید که بدون آنها خانه گورستان می شود .وقتی روی کاناپه هم می نشینم حواسم به پنجره خانه پیرزن است. چشم هایم را می بندم و خودم را روی سکوی زیر درگاهی پنجره می بینم . پاهایم را دراز کرده ام و گاه به کتابی که توی دستم است نگاه می کنم و گاه به رفت و آمد گنجشک هایی که روی تک درخت خرمالوی گوشه حیاط می آیند و می روند.امروز پیرزن را توی کوچه دیدم با آن زنبیل پلاستیکیِ قرمز رنگ. هر چند قدم که بر می داشت زنبیل را روی زمین می گذاشت . خودم را به او رساندم، زنبیل را از دستش گرفتم. با تعجب نگاهم کرد. گفتم:«همسایتون هستم بذارید کمکتون کنم.» چشم هایش را تنگ و گشاد کرد و گفت :« قیافت خیلی برام آشناست. » صورتم داغ شد . سرم را پایین انداختم. اما باید می گفتم .-من هم شما رو از پنجره خونه ام دیدم ،حیاط خونتون تماشاییه ِ، ناخودآگاه دل آدم رو می بره .لبخندی زد و گفت :«از دور دل می بره و از نزدیک زهره .»خنده ام گرفته بود،این همان جمله ای است که من در جواب دوست و آشنایی که از شیکی آپارتمانمان تعریف می کردند و می کنند، می گویم . کمی نگاهش کردم و گفتم:« ناشکری می کنی حاج خانوم .» پیرزن پَرِ چادر خال خالی اش را از زیر بغل رها کرد و آن را تو هوا تکان تکان داد .-اگه از نزدیک خونمون رو ببینی، دیگه این حرف رو نمی زنی . نمی دونم از کجاش برات بگم.بعد دوباره پره های چادر را زیر بغل جمع کرد ، دستش را مشت کرد و جلوی صورتش گرفت و از انگشت کوچکش شروع کرد به باز کردنِ مشتش.چاهش نشست کرده می ترسم اطرافش راه بروم . هر روز از زیر دیوار های طبله کرده خاک انداز خاک انداز گچ جمع می کنم . گاه از ترس اینکه تکه ای از کاه گل سقف رو سرم نریزه شب تا صبح خوابم نمی برد، شیردستشویی رو درست می کنم، لولۀ آب حمام میترکد ...به دم در ساختمانمان که رسیدیم ، مشت پیرزن برای چندمین بار، بازوبسته شده بود. او سرش را بالا برد و ادامه داد :«من هم گاه از حیاط خانه به ساختمان شما نگاه می کنم .قرار است خونمون رو بکوبیم. پسرم جوازش رو هم گرفته . گفته ام ساختمونی مثل مال شما درست کنه .»از وقتی خانه آمده ام تمام فکر و ذکرم این شده است که این دفعه اگر پیر زن را دیدم، به او بگویم که مواظب باشد ، فکر و خیال درست کردن سقف خانه ، این را از یادش نبرد که بالای سرش آسمانی است به وسعت یک دنیا که اگر او آن را نبیند دلش میگیرد.

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 220

فهرست مطالب شماره 220

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×