menu

ثبت آگهی رایگان

ویلایی روی تپه

آقای «الف» روی کاناپه خوابیده بود . نه نخوابیده بود ، دراز کشیده بود و سعی میکرد بخوابد . مهتاب ، از پنجره بزرگ هال به داخل خانه سرک کشیده و نیمی از آن را روشن کرده بود ، درست تا آنجا که کاناپه قرار داشت . با هر تکان آقای «الف» ، پیشانی بلندش ، سایه روشن میشد . پیشانی ِ آقای الف قبلا این قدر بلند نبود و تا وسط سرش کشیده نشده بود . به قول خودش ، روزگار با او این کار را کرده بود . هر وقت نگاه خیره دوست و آشنایی را روی قسمت جلوی سرش میدید ، مخصوصا که آن شخص از اوضاع ساخت وساز از او سؤال میکرد ، دستی روی پیشانی میکشید و در جواب به او میگفت : « همین قدر بگویم که با هر خانه ای که ساختم ، یک دسته از مو های جلوی سرم ریخته است . »اما حالا ، در شبی که داشت لحظه به لحظه به سحر نزدیک تر میشد ، این نگرانی ریختن موهایش نبود که خواب از سرش ربوده بود ، چیز مهم تری بود مه توی ذهنش وول میخورد .- کاش آقای« ب»را هیچ وقت ندیده بودم . کاش او را برای صرف چای به ویلا دعوت نکرده بودم . خودش کم بود ، زنش را هم با خودش آورده بود .آقای الف با هر غلتی که روی کاناپه میزد ، این حرف ها را با خودش مرور میکرد .افکار خودش که از سرش افتاد ، صدا های دیگران توی سرش میپیچید ، گاهی گنگ و نامفهوم و گاه بلند و واضح .- خوشت اومد رفیق ، حال کردی چه زمینی برات پیدا کردم ؟ بعد از این همه سال ، هم ازش استفاده کردی، هم کلی سودش رو بردی. اما این یکی زمین رو ندیدی! البته خانمم میگه همش رو برای خودمون نگه داریم ، من هم اول نقشه ام همین بود ، اما حالا که طرفم شما هستی و دوستت دارم ، میخوام بازم خیرم به شما برسه ، بنا بر این پیشنهادم اینه که یه قطعه اش رو برای خودت برداری. الآن قیمتش مفته ، چند تا خونه که دور و برش ساخته بشه ، و آب و برق براس بیاد ، قیمتش یه دفعه سر به فلک میکشه .چشم های زن آقای« ب»که گاهی گرد و قلمبه میشد و گاهی ریز و بادامی، توی ذهن آقای« الف» مجسم شد . فقط چشم هایش دیده میشد و صورتش تار بود . این دفعه صدای اون بود که توی گوشش طنین میانداخت که چشم توی چشم خانم «الف» دوخته بود و داشت ذهنش رو شستشو میداد . – مگه « ب» راضی میشد اون زمین رو بخره؛ فقط پافشاری من بود که به این کار وادارش کرد . هنوز نخریده با دو برابر سود ، مشتری پاشه . اما من گفتم باید همون نوک تپه برام ویلا بسازه ، وگرنه ، نه من نه اون !و این بار چشم های سرخ شده خانم «الف» مثل دو کاسه خون ، زیر پلک هایش پس و پیش رفت . درست وقتی که او گفته بود که دیگر حوصله ساخت وساز را ندارد .هوا را با ولع بلعید و بازدمش را با آهی بیرون داد . روی کاناپه نشست .- این هم از شانس ماست که از همه آدم های دنیا ، بعدازاین همه سال« ب»بنگاهی، جلو راهم ظاهر شود ، اون هم این سر دنیا .- هی هی پدر جان ، کوه به کوه نمیرسه ، آدم به آدم میرسه .این بار صدای پدربزرگ بود که بیتصویر تو سرش تکرار میشد .با صدای آهسته زمزمه کرد : « راست میگفتی، بابایی که کار این دنیا تمامی نداره . چشم آدما هیچ وقت سیر نمیشه . »از روی کاناپه بلند شد و به طرف تراس رفت . در را که باز کرد ، خنکیِ هوا صورتش را قلقلک داد . او بیاعتنا به لرزشی که از توی کتفش گذشته بود ، به روبه رو نگاه کرد . برق های آپارتمانی که درست روی درخت های نارنج ساخته شده بود و جای آن خودنمایی میکرد ، خاموش بود ، اما خانه در گرگ ومیش هوا ، با آن سنگ های مرمر سفید ، کاملا دیده میشد . آقای« الف» به درخت هایی فکر کرد که روزی تا آن بالا ها ، ادامه داشت . همیشه آن موقع ها به نظرش میآمد که آخرین درخت ها به آسمان بوسه میزنند .- همین جا بهترین جاست ، برای ویلا سازی. این را خانم «الف»گفته بود . اول خواست مخالفت کند و از زیر درد سری که میدانست برای ساخت اراضی کشاورزی پیدا خواهد کرد ، شانه خالی کند ، اما بعد ، فکر کرد با آنکه مشغله اش توی تهران زیاد است ، اما میارزد که سالی چند بار برای تجدیدقوا به اینجا بیاید .- باید خانه را کنار همین رود بسازی. چندطبقه . تو هر طبقه اش هم تراس داشته باشیم ، میخواهم صبح که از خواب بیدار میشوم ، روی آن بایستم و با هر نفس ، عطر بهارنارنج رو وارد ریه هام کنم . کوه روبه روم باشه و رود خونه زیر پام ، از صدای شرشر آب ، انرژی میگیرم .آقای « الف» چشم هایش را چندین بار بست و باز کرد که یاد تمام رفت وآمد ها و ملاقات های این و آن از سرش بپرد . به میله های تراس تکیه داد و سرش را به طرف پایین خم کرد . درجایی که روزی رودخانه از آن رد میشد ، فقط گودالی دراز دیده میشد که علف ها و بوته های خار روی آب کثیفی که از فاضلاب ها بیرون میآمد ، را پوشانده بود . او به حال برگشت و کتش را روی دوشش گذاشت . از کنار اتاق خواب خانم «الف» رد شد ، بیآنکه سرش را به طرف اتاق بچرخاند . بعد از رفتنِ آقای «ب» و خانمش ، بگوومگوی آن دو از همان دم در شروع شده بود .- واسه چی قبول نکردی زمین رو ببینی؟.- ببینم که چی بشه . ویلا ویلاست دیگه ، مگه اینجا چشه ؟.- چشه ؟ هیچ چی، فقط دررو که باز میکنی، میخوری به در و دیوار و آدم . آپارتمان ها تموم ویوی سبز جلوی خونه رو کور کرده اند . اعصاب برام نمونده .- مثلا بالای تپه ویلا بسازی، مشکلت حل میشه ؟ بنده خدا ما که فقط فرصت داریم چند روز در سال به اینجا بیایم ، فایده این همه درد سر چیه ؟.خانم «الف» که بلند شده بود و به اتاق خواب رفته بود و در را محکم بسته بود ، صدای آهسته او را نشنیده بود که میگفت : « دیگه انرژی ندارم .»از خانه بیرون رفت . آهسته قدم بر داشت . کفشش که روی سنگریزه های کنده شده آسفالت میخورد ، صدای خش خش بلند میشد . وقتی خانه را ساخته بود ، آنجا خاکی بود . اصلا کوچه ای نبود که آسفالت باشد .چند قدم که سربالایی را طی کرد ، نفس کم آورد . قدم هایش را کوتاه تر برداشت . نگاهش سرگردان به همه طرف کشیده میشد . آپارتمان ها با تراس های بزرگ و زیبا کنار هم ردیف شده بودند ، درست تا بالای تپه . با دست راستش ، کتف چپش را که تیر میکشید ، مالید . درد از روی شانه تا نوک انگشتش کشیده میشد . ایستاد به آخرین نقطه سربالایی نگاه کرد . آپارتمان ها ، انگار داشتند به آسمان بـــــوسه می زدند. ناهید نیک بین

انتهای خبر/پیام ساختمان

چاپ شده در هفته نامه پیام ساختمان شماره 209

فهرست مطالب شماره 209

این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید :

×